علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد.
زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند، با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند
دو روز مانده به پایان عمرش تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد و آشفته و عثبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد.داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد.جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت.خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد.به پر و پای فرشته و انسان پیچید ،خدا سکوت کرد.،دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم ،اما یک روز دیگر رفت ،تمام روز را به بد و بی راه و جار و جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقیست.بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت:«اما با یک روز ..با یک روز چه کار می توان کرد؟» خدا گفت: آن کس که لذت که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد،هزار سال هم به کارش نمی آید. آنگاه سهم یک روز از زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.،اما می ترسید حرکت کند،می ترسید راه برود ،می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم ،نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بوئید،چنان به وجد آمدکه دید می تواند تا ته دنیا بدود.می تواند بال بزند،می تواند پا روی خخورشید بگذارد،می تواند... او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد اما... در همان یک روز ،دست بر پوست درختی کشید،روی چمن خوابید،کفش دوزکی را تماشا کرد،سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و آنهایی که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.لذت برد و سرشار شد و بخشید،عاشق شد ،عبور کرد و تمام شد... «او در همان یک روز زندگی کرد...» فردای آن روز فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت،کسی که هزار سال زیست...» بر گرفته از کتاب تو،تویی؟!
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:خدا یا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خدا درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت:تا برگردم بال هایم را اینجا می گذارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آیند. خدا بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بال هایت را به امانت نگه می دارم .اما بترس که زمین اسیرت نکند.زیرا که خاک زمینم دامن گیر است فرشته گفت باز می گردم وحتما باز می گردم این قولی است که فرشته به خدا داد فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال متعجب شد.او هرکه را می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.اما نمی فهمید این فرشته چرا برای پس گرفتن بال هایشان به زمین بر نمی گردند!!؟ روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیز هایی را از یاد می برد.و روزی آمد که فرشته چیزی از آن روز های خوب و زیبایش را به یاد نمی آورد...نه بال هایش را و نه قولش را... فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند و فرشته هرگز به بهشت بازنگشت.
.: Weblog Themes By Pichak :.